به دیدارم بیا هر شب،
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است
. بیا ای روشن،
ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
. دلم تنگ است.
بیا بنگر،
چه غمگین و غریبانه، در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها.
واین نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا،
ای همگناهِ من در این برزخ
. بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا
، ای همگناه، ای مهربان با من، که اینان زود می پوشند
رو در خوابهای بی گناهیها.
و من می مانم و بیداد بی خوابی
. در این ایوان سر پوشیده متروک،
شب افتاده است
و در تالاب من دیری است
، که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
. بیا امشب که بس تاریک وتنهایم.
بیا ای روشنی
، اما بپوشان روی، که می ترسم ترا خورشید پندارند
. و می ترسم همه از خواب برخیزند.
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
. نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.
و نیلوفر که سر بر مکشد از آب
؛ پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
؛ نمی خواهمم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده است و من تنها و تاریکم
. و در ایوان و در تالاب من دیری است در خوابند،
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
� مهدی اخوان ثالث �
شنبه 22 بهمن 1390 - 7:26:42 PM